هیچ وقت به فراخور زندگی سایرین در نمیام
دی ۲۱، ۱۳۸۹
To His Coy Mistress

Thy beauty shall no more be found
Nor, in thy marble vault, shall sound
My Echoing song; then worms shall try
That long-preserved virginity
And your quaint honor turn to dust
And into ashes all my lust


(Andrew Marvell (1621-1678
آبان ۱۴، ۱۳۸۹
مرگ

هنوز سرمای تنش
تو دهنمه

برچسب‌ها:

شهریور ۰۱، ۱۳۸۹
psychoanalysis

+ آقای دکتر احساس می کنم یه هشت پا تو کلمه... یه دستشم اینجاست ( شقیقشو نشون می ده)
- ببین جانم می تونی مخشو بزنی امشب بریم پارتی؟

برچسب‌ها:

مرداد ۰۵، ۱۳۸۹
Book-worm Lizards


In the soul or body

a worm can do

whatever he wants


تیر ۲۷، ۱۳۸۹
سیرابی یا لاف دوشک

عقیده ی هر شخص قابل بی احترامیه

برچسب‌ها:

خرداد ۰۳، ۱۳۸۹
Based On A True Story

در بقالی سر کوچه
مشتری: سلام، از رسول چه خبر؟
مغازه دار: در حالی که داره ماست میزاره تو نایلون با لحن کاملن جدی می گه: هیچی دستشو قطع کردند.
و یه نگاه ترسناک به من میندازه....



برچسب‌ها: ,

فروردین ۳۱، ۱۳۸۹
نتیجه گیری در اتوبوس

ایرانی تلفیق مهربانی و بی فرهنگی است.

برچسب‌ها: ,

فروردین ۲۸، ۱۳۸۹
گریه کردیم
ما به ک.س ننمون نخندیدم
وقتی که بیرون آمدیم

برچسب‌ها: ,

فروردین ۰۲، ۱۳۸۹
Iran

اینجا بین معشوقه و فاحشه فرقی نیست
برای همبستر شدن با هر کدام باید پول بدی

برچسب‌ها: , ,

اسفند ۰۷، ۱۳۸۸
Wink

ستاره ها
در تلاطم این بی حوصلگی ها
به من چشمک می زنند

برچسب‌ها:

بهمن ۱۷، ۱۳۸۸
Winter
Fur of foxes to white
Is fading
Not because of fear but coldness
Is coming
No creature in the wood
Is happy
But they would be
If the cold wind
Wouldn't step in
They are looking for food, although
There is not any
A sound comes from deep
Oh, the tail of a ferret
Is shaking
Nightingales try to sing
But the sound
Is buzzing
Aye, living in winter is not easy
But maybe
Because of secret
The whole is bonny

برچسب‌ها:

بهمن ۱۲، ۱۳۸۸
Virginity

Too Small And Unfaithful To Remain

برچسب‌ها: ,

دی ۲۲، ۱۳۸۸
Real Lover
آه عشق من
برای آزادیم فقط کافیست
به جای آغوشت لنگ هایت را باز کنی

برچسب‌ها: , ,

دی ۱۵، ۱۳۸۸
Iran
تر و خشک با هم می سوزه
این اصطلاح در هیچ جای دنیا به اندازه ی ایران صادق نیست

برچسب‌ها: ,

دی ۰۵، ۱۳۸۸
Dependency

پدر: (درحالی که ریش تراش دستشه) ما دیگه برای بچه هامون ریش تراش هم می خریم!
پسر: (در حالی که داره ریش تراش رو می گیره) چطور مگه؟
پدر: (در حالی که لبخند رو لبشه) آخه زمان ما وقتی پسر به سنی می رسید که ریش تراش نیاز داشت، خرجش و خودش می داد.


پ.ن: بر اساس یک داستان واقعی

برچسب‌ها: ,

دی ۰۱، ۱۳۸۸
unable to stay
دیگرم نیست نای ماندن
پایان نوحه، آغاز خوردن

برچسب‌ها: ,

آذر ۲۷، ۱۳۸۸
خواب

صدای آب روان خواب را گران سازد
ز خوش عنانی عمر است خواب غفلت ما

برچسب‌ها:

آذر ۲۱، ۱۳۸۸
خرشدگان

اصحاب ِ کف ِ بازار



پ.ن: The first part refers to religion, the secend part refers to trick and politic

برچسب‌ها: , ,

آذر ۱۲، ۱۳۸۸
...AH


The girls are too naughty to love anybody

برچسب‌ها: ,

آذر ۰۴، ۱۳۸۸
Happiness

بالاو پایین می پرید
خیلی خوشحال بود
حتی متوجه خونی که از برخورد سرش با سقف به هوا می پاجید نبود

برچسب‌ها: ,

آذر ۰۲، ۱۳۸۸
Not Rude

هر کسی باید یک بار عاشق بشه
تا متوجه بشه که لیاقت اکثر دخترها از f..u..c...k تجاوز نمی کنه.
نه حتی س . ک . س.


برچسب‌ها: ,

آبان ۲۴، ۱۳۸۸
اسیر حتی در خواب


یارو کور است
خواب می بیند
امام رضا را
به او می گوید بخور این نوشابه را
شفا می دهد
او می گوید
نمی خواهم
این دنیای کثیف را نمی خواهم ببینم
نمی خورم


پ.ن: برگرفته از فیلم "فقط کمی نور" به کارگردانی حامد نوبری

برچسب‌ها: , , ,

آبان ۱۴، ۱۳۸۸
Suicide's Note
The calm
Cool face of the river
Asked me for a kiss



Langston Hughes

برچسب‌ها:

آبان ۰۹، ۱۳۸۸
می فروشد

رودخانه که پیش می رود

برچسب‌ها:

مهر ۱۳، ۱۳۸۸
کوتاه تر از یک حادثه



سه و نیم صبح بود که خوابیدم، نه صبح بیدار شدم. صورتم را شستم، چای خوردم، آن موزیک نوستالژیک ایتالیایی رو گذاشتم، یه سیگار روشن کردم. لباس پوشیدم، باید می رفتم. همه ی لباس هایم تقریباً سیاه بود، حتی کیفم.

بالاخره از خانه آمدم بیرون. عجله داشتم، دیر بود. رسیدم نزدیک خیابان، به ایستگاه اتوبوس که رسیدم، اتوبوسی که باید با آن می رفتم کمتر از یک دقیقه زودتر از من به ایستگاه رسیده بود و رفته بود.

خواستم تاکسی بگیرم. اولین ماشین که رسید جلوی من یه پیکان ِ تقریباً درب و داغان بود که دو نفر جلو نشسته بودند و راننده یه مرد پر ریش و پشم بود که اتفاقاً مسیرش با من یکی بود. سوار شدم. هم زمان با من یه خانم که چادر سیاه به سر داشت سوار ماشین شد.

راننده انگشترهای عقیق درشت به انگشتانش بود و کلی تصبیح به آینه ی ماشین آویزان کرده بود. ریش های راننده و تصبیح های آویزان از آینه، بیشتر از آنکه صلیغه اش را نشان بدهد، عقاید اش را نشان می داد.

راننده درست سر اولین پیچ، در حالی که می خواست از میان دو ماشین بگذرد، ماشین اش به ماشین سمت چپی طوری که مقصر باشد با شدت برخورد کرد. در این لحظه راننده ی ریشو فقط زیر لب برگشت و گفت: چیکار می کنی؟ و پایش را روی پدال گاز فشار داد و طوری از میان ماشین ها با سرعت عبور می کرد که واضح بود قصد فرار دارد. به انتهای خیابان که رسید به جای مسیر اصلی دوباره دور زد به طرف پایین و در این زمان خانم چادر به سر که کنار من نشسته بود با ترس از راننده پرسید: ببخشید از کدوم مسیر تشریف می برید؟ راننده جوابی نداد و به راه خودش ادامه داد و دوباره افتاد تو مسیر اصلی و راه درست را پیش گرف.

راننده انگار آشفتگی ِ تمام بشر را با خودش حمل می کرد، انگار که خیلی قبل تر از این مسخ شده بود.

پس از چند دقیقه که در مسیر صحیح حرکت کرد، دست کرد تو داشبورد ماشین و یک نوار برداشت. نوار را درون ضبط ماشین هُل داد. صدا بلند بود:

"آموزش نوحه خوانی"

"جلسه اول"

"بیت اول"

"حسین...".


مهر 1388


برچسب‌ها: