يه سري از رجاله هاي شهر به اين فكر بودند كه اين خونرو كي ساخته؟ چرا اينجا ساخته؟ الان كجاست؟......با خودشون فكر ميكردند شايد بتونند ازاون خونه يه چيزي به خودشون بماسسونند....
چندتا سگ ولگرد اطراف اون خونه بودند... كه هراز گاهي صداي زوزشون به داخل خونه هاي شهر ميرسيد.....
تو خونه ديگه نميشد فكر كرد، نميشد صداي هم صحبتي رو شنيد......انگار تمام افراد خونه فرسنگ ها با من فاصله داشتند...انگار من همخون اونها نبودم....به تنها كسي كه تو خونه شبيه بودم پدرم بود. ولي اونم براي من هم صحبت نبود......
آرزو ميكردم اي كاش زبون حيونارو بلد بودم.. مطمئن بودم اونا بهترين هم صحبتند براي من..... فكر ميكردم برم به جايي كه اطرافش خونه هيچكدوم از اين رجاله ها نباشه. بعضي شبا تا صبح ميشستم به همصحبتي با حيوونا فكر ميكردم.. خيلي وسوسم ميكرد كه بهش فكر كنم....
وقتي به هزار محنت خوابم ميبرد با صداي اذون كه از خونه حرومزاده روبروييمون ميومد از خواب ميپريدم......
(( برم به اون خونه وسط بيابون )) اين فكر مثل برق از تو ذهنم گذشت... فاصلشم با خونه هاي شهر اينقدر بود كه صداي اذونشونو نشنوم.......
آره بايد همين كارو ميكردم....آخرش اين بود كه تو همون خونه بميرم....كه برام مهم نبود كجا بميرم يا اينكه بعد از مرگم كسي مياد نعشمو جمع كنه يا نه.......
يادم افتاد كه اطراف اون خونه يه تعدادي سگ زندگي ميكنند كه اين بيشتر ترغيبم كرد كه برم .. ديگه نميتونستم تو اون خونه بمونم.... حتي اگه ميتونستمم با اين وسوسه اي كه دچارش شده بودم نميموندم....نخوت تو تمام بدنم رخنه كرده بود...... انگار خيلي وقت بود كه به قهقرا رفته بودم....
وسايلمو جمع كردم كه برم...شب بود همه خواب بودند...بهترين فرصت بود كه بزنم به چاك....
از خونه كه اومدم بيرون.. سكوت مضحكي تو كوچه بود.... بايد چارتا از اين كوچه هارو رد ميكردم تا برسم به جاده ای كه تش ميخورد به اون بيابونو اون خونه....
مجبور بودم كل راهو پياده برم... براي اينكه قبل از صبح اونجا باشم قدمامو بلندترو سريعتر برميداشتم..
از جلوی خونه صدتا رجاله رد شدم تا رسيدم به اون بيابون.. خونه سيصد متر از لبه جاده فاصله داشت... خونه از دور حالت مسحورانه اي به خودش گرفته بود... براي چند لحظه ظنين شدم كه برگردم... ولي ياد خونمون كه افتادم فراموشش كردم...
پنج تا سگ اونجا بودند كه اونموقع همشون خواب بودند... خونه از چوب ساخته شده بود..با پنجره هاي ذوذنقه اي شكل... كه از توش فقط تاريكيو ميشد ديد... نزديك خونه كه شدم يكي از سگا در حال خميازه كشيدن از جاش بلند شد..... پدرم قبلها بهم گفته بود كه اگه از سگ فرار كني دنبالت ميكنه والا كاري بهت نداره.. براي همين ايستادم تا بياد نزديك بايد با هم خونه هام آشنا ميشدم.... اون سگ حالت موقرانه اي به خودش گرفته بود.. انگار كه ميخواد منو دست بندازه.... تنها شانسي كه آوردم اين بود كه رنگ سگاي اونجا مثل خونه سياه بود.. اينطروي زودتر به سياهي عادت ميكردم.... وقتي رفتم تو خونه تنها چيزي كه باعث تعجبم شد بودن وسايل خونه بود.. انگار يكي اون خونه رو براي خودش ساخته بود و چند وقت توش زندگي كرده بود بعدم فرار كرده بود... درو باز گذاشتم كه اون سگم بياد تو... ميخواستم باهاش رفيق شم...تنها دلخوشيم همون سگا بودند... دو تا تخت تو اون خونه بود كه با نور ماه خودشونو به چشم ميكشيدند.. اون سگ رفت رو يكشون لم داد. منم رو اون يكي خوابيدم.....
صبح سگ اومده بود ليسم ميزد.... ديگه اون حالت مغرورانشو از دست داده بود خيلي صميمي به نظر ميومد...مثل اينكه فهميده بود من كسيو ندارم و براي صحبت كردن با اون اينجا اومدم... بعد از پنج روز هم صحبتي با سگا حسابي بهشون عادت كرده بودم...اونا هم به من عادت كرده بودند.. تنها فكري كه آزارم ميداد اين بود كه يه روزي از اونجا برم.... نميدونستم كه اون روز همون روز بود...
صداي چندتا رجاله رو شنيدم كه دارند نزديك خونه ميشند.... وحشت دستو پام رو به لرزه انداخت... بايد ميرفتم..... فرقي نداشت كجا فقط نبايد دوباره اونارو ميديدم...
از خونه اومدم بيرون.. اون پنجتا سگم يهو از جاشون بلند شدند.... فهميدند من ميخوام برم...
من دويدم... سگا هم دنبالم ميدويدند، همشون...
وقتي خيلي دور شدم ...برگشتم يه نگاه به خونه انداختم... سگاهم با من به خونه نگاه ميكردند...
از دور فقط صداي قهقه خنده چندتا رجاله شنيده ميشد..............