هیچ وقت به فراخور زندگی سایرین در نمیام
اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۸
سایه می شوم

چه روزي بود آن روز.


سايه ام طوري سكوت مي كرد كه انگار خيلي وقت بود منو مي شناخت.


 چقدر پاك و زلال با هم صداي باد را فهميديم.


 صداي باد ديگر آن صداي كليشه اي نبود كه ترس به تن كارتن خوابها مي انداخت.


 ابرها چه راحت عاشق مي شدند. ديگر بر سر باريدن با هم ستيز نميكردند.


خورشيد چه راحت غرورش را كنار گذاشت. گذاشت براي چند دقيقه هم كه شده ابرها به جاي او حكومت كنند.


چه روزي بود آن روز. روزي كه پرواز آرزوي هيچكس نبود.


آري..  روزي كه سايه ام سيگار كشيد.

فروردین ۲۶، ۱۳۸۸
جهان سراب

صداي خود را شنيدم، صداي من بود، رفتم به طرفش، صدا از كجا مي آمد؟ نگاهم به كجا بود... جايي كه مرگ زندگي ميكرد....


قانون بي نظمي انتظارم را مي كشيد، از خود چيزي نميپرسيدم..


من ديگر تشنه جواب به سوالهايم نبودم... در سير سقوط اوج گرفتم..


نزديك بود قبل از اينكه بيدار شم بفهمم، ولي صدا... اون صدا كه سكوت را در مغزم فرياد ميزد توان شنيدن نداشت.


اوج گرفتن در دنيايي كه با بي نظمي به وجود آمده بود چيزي را تغيير نميداد. نميدانستم مرگ اوج است يا زندگي يا هيچكدام...


هر طوري هم كه باشيم فقط هستيم، همين


شب نوشته های یک مار ماهی