هیچ وقت به فراخور زندگی سایرین در نمیام
شهریور ۱۵، ۱۳۸۵
آدمای مزاحم...
آدماي مزاحم همه جا بودند.... ولي ايندفعه فرق ميكرد...ايندفعه خودمم يكي از اونا بودم....


از وقتي كه اين وسواس لعنتي اومده بود سراغم ناخوشيم به بقيه هم سرايت كرده بود..


حتي وقتي راه ميرفتم فكر ميكردم دارم گناه ميكنم .... آخه مثل اينكه بين اونا تنها يه احمق بود كه به زندگي موچودات زير پاشم فكر ميكرد...اونم من بودم..... ميدونستم با اين افكار كاري نميتونم بكنم.. تو راهي كه ما ميرفتيم اطرافو به زور تنگ كردن چشم ميشد ديد .... از دور خونه هاي چوبي با پنجرهاي شكسته حرفي براي گفتن نداشتن....فقط اعلام وجود ميكردند..


 براي فرار از نخوت يه گودال از فراموشي تو تنم درست كرده بودم..... حتي تظاهر كه بخش جدا ناپذير زندگيم بود..از ته گودال ديده ميشد...


ميدونستم فرق نميكنه كه مثل بقيه باشم يا رو افكار مضحكم كه هميشه باعث ريشخند آدماي اطرافم ميشد پا فشاري كنم.... تنها مسئله اين بود كه ميخواستم براي فرار از كرختيه عمرم دست به هر كار احمقانه اي بزنم.......


سيگار روشن توي دستم با لحن آلودش تحقيرم ميكرد..... ميگفت من هر چندبار بسوزم دوباره روشن ميشم... ولي تو يه بار براي هميشه ميسوزي و هيچي عوض نميشه....


صداي آه موجوداتي كه فقط براي وجود من نابود ميشدندو ميشنيدم..... به طرز معصومانه اي نفرينم ميكردند...اينو با تمام وجودم حس ميكردم.....


تطاول آدماي اطرافم حالمو به هم ميزد...... كسايي كه فكر ميكردند دنيا فقط براي اونا به وجود اومده..... بوي تعفنشونو قبل از اينكه بگندند حس ميكردم....


آدماي مزاحم تو طبيعتي كه ديگه مال اونا نبود جولون ميدادند......


همه اقوال خودم رو فراموش كرده بودم.... آره .... منم جزو اونا بودم.... منم يه رجاله شده بودم..


وقتش بود كه براي هميشه بسوزم...... اينطوري وچود هزاران موجود ديگه تضمين ميشد....


در حين سوختن ملتفت نگاه يه آشنا شدم.....اعجاب نگاهش تمام وجودمو در بر گرفت.....


آره.. اون خيلي آشنا بودم ... آشنا تر از خودم......