صداي خود را شنيدم، صداي من بود، رفتم به طرفش، صدا از كجا مي آمد؟ نگاهم به كجا بود... جايي كه مرگ زندگي ميكرد....
قانون بي نظمي انتظارم را مي كشيد، از خود چيزي نميپرسيدم..
من ديگر تشنه جواب به سوالهايم نبودم... در سير سقوط اوج گرفتم..
نزديك بود قبل از اينكه بيدار شم بفهمم، ولي صدا... اون صدا كه سكوت را در مغزم فرياد ميزد توان شنيدن نداشت.
اوج گرفتن در دنيايي كه با بي نظمي به وجود آمده بود چيزي را تغيير نميداد. نميدانستم مرگ اوج است يا زندگي يا هيچكدام...
هر طوري هم كه باشيم فقط هستيم، همين
شب نوشته های یک مار ماهی