هیچ وقت به فراخور زندگی سایرین در نمیام
مرداد ۰۶، ۱۳۸۵
چه جاده ای......

تو جاده اي كه من رانندگي ميكردم،هرآدمي از كنارم رد ميشد. جاده بنا به معمول تاريك بود.


چشام به آدماي بدسگال بيشتر عادت داشت. اونا بيشتراز سمت چپم رد ميشدند. هرچند مهم نبود كه از كدوم ور ميرند، ولي من از روي حماقتي قديمي كه تو وجودم بود به اين موضوع احمقانه اهميت ......


كسي كه تو ماشين من نشسته بود زرزرو به سكوت ترجيح نميداد.همين باعث شده بود بيشتر فرصت فكر كردن داشته باشم....


احتراز از تبتل پيشه ما نبود، براي همين سكوتو دوست داشتيم........


هر حرفي كه به ذهنم ميرسيد بگم پشيمون ميشدم چون حدس ميزدم بحثي كه با زرزر من شروع بشه استنتاج جالبي به همراه نداره.(زرزر هر كي...)


آدماي طماع حال به هم زن بودند ولي نه به اندازه آدماي بد سگال.....


"طمع بي رحمانه باعث نابودي انسان ميشه" اين جمله شكسپير فكرمو در مورد آدماي طماع سازماندهي ميكرد...


دائم دنبال كسي ميگشتم كه به سكوتم فكر كنه. چقدر احمق....... كي بود كه فكركنه.....


تو جاده اي كه من رانندگي ميكردم هيچكس صلاحيت رانندگي نداشت....


با اينكه جاده تاريك بود چراغاي جاده رو خاموش كرده بودند. برام مهم نبود جلومو خوب ميبينم يا نه. فقط به فكر ترمز بودم، ولي هر بار تصميم به ترمز ميگرفتم يه چيز موهومي منصرفم ميكرد. نميدونم خودش بود يا نه .... خيلي مستهزء بود كه پي اطمينان خاطر از چيزي ميگشتم كه نميدونستم هست يا ......


یه ماشین اومد بقلم.. برای تحقیر کردن همپام میومد.... بهم گفت مجبوری بذاری ماشین خودش ترمز کنه.... نميدونست كه من به اين زرا اعتقاد ندارم، اگه ميدونست شايد حماقتشو به رخم نميكشيد.... شايد.... سرعتمو کمتر کردم تا ازم جلو بزنه ...... میدونستم داره احساس غرور میکنه که جلوتر......


يهو تصميم گرفتم بپيچم. اوني كه تو ماشين من نشسته بود زرزرو به سكوت ترجيح داد(از اون انتظار نداشتم..) گفت مطمئني بايد بپيچي؟ بهش گفتم هيچوقت از چيزي مطمئن نبودم...


با اينكه اينو ميدونست پرسيد.هميشه آدما وقتي چيزي رو ميدونند سئوال ميكنند، ولي وقتي نميدونند ترجيح ميدند سئوالو بتارونند..... شايد اين تنها چيزي بود كه سازنده جاده رو به تعجب وا ميداشت....


وقتي پيچيدم هيچ تغييري  با مسير قبلي احساس نكردم، همين باعث شد به افكار مزخرفم ببالم...


بدترين چيز اينه كه به اميد تغيير مسيرتو عوض كني ولي هيچ تغييري نبيني و بفهمي كه همه مسيرا به سوي اضمحلال ميرند...


واي، بهترين شرايط ممكن براي ترمز به وجود اومد ولي اون چيز موهوم به همشون قلبه كرد. لعنت به اون چيز موهوم......


فكر نميكردم روشنايي روزو بازم ببينم....


همزمان با طلوع خورشيد چراغاي جاده هم روشن شد، چه صحنه وحشتناكي، مو به تن بشريت راست شد...


مه غليظي رو زبيل جاده بود... ماشينا سعي ميكردند اين مهو با سرعت پراكنده كنند... چون اكثر اونا آدمايي بودند كه براشون مهم بود تا چه فاصله اي از روبروشونو ببينند....


 


داشتم آروم ميرفتم  سعي ميكردم با ماشينم  به مها شكل بدم... نميخواستم مهارو فراري بدم..


يه جورايي دوسشون داشتم ...


يهو يه بوي مسكري احساس كردم ....نميدونستم بوي چي بود.... اين بو خبر خوبي برام نداشت ...


داشت بهم ميگفت ترمزات بريدند........ با لحن تحقیر کنندش میگفت حرف اون ابله گرييبانتو گرفت...........