برچسبها: توهم در خلال مشکلات روحی روانی و دفترچه های صدبرگ که حرف حساب حالیشون نمیشه
برچسبها: دیوانه خانه, کون لق ِ مینیمال
برچسبها: انسان مدرن, ایران, مینیمال
برچسبها: شعر، زمستان
برچسبها: روزانه, عشق واقعی, واقع گرایی
برچسبها: تفکر بدون احساس, مینیمال
برچسبها: جشنواره فیلم کوتاه, حامد نوبری, فقط کمی نور, مستند
سه و نیم صبح بود که خوابیدم، نه صبح بیدار شدم. صورتم را شستم، چای خوردم، آن موزیک نوستالژیک ایتالیایی رو گذاشتم، یه سیگار روشن کردم. لباس پوشیدم، باید می رفتم. همه ی لباس هایم تقریباً سیاه بود، حتی کیفم.
بالاخره از خانه آمدم بیرون. عجله داشتم، دیر بود. رسیدم نزدیک خیابان، به ایستگاه اتوبوس که رسیدم، اتوبوسی که باید با آن می رفتم کمتر از یک دقیقه زودتر از من به ایستگاه رسیده بود و رفته بود.
خواستم تاکسی بگیرم. اولین ماشین که رسید جلوی من یه پیکان ِ تقریباً درب و داغان بود که دو نفر جلو نشسته بودند و راننده یه مرد پر ریش و پشم بود که اتفاقاً مسیرش با من یکی بود. سوار شدم. هم زمان با من یه خانم که چادر سیاه به سر داشت سوار ماشین شد.
راننده انگشترهای عقیق درشت به انگشتانش بود و کلی تصبیح به آینه ی ماشین آویزان کرده بود. ریش های راننده و تصبیح های آویزان از آینه، بیشتر از آنکه صلیغه اش را نشان بدهد، عقاید اش را نشان می داد.
راننده درست سر اولین پیچ، در حالی که می خواست از میان دو ماشین بگذرد، ماشین اش به ماشین سمت چپی طوری که مقصر باشد با شدت برخورد کرد. در این لحظه راننده ی ریشو فقط زیر لب برگشت و گفت: چیکار می کنی؟ و پایش را روی پدال گاز فشار داد و طوری از میان ماشین ها با سرعت عبور می کرد که واضح بود قصد فرار دارد. به انتهای خیابان که رسید به جای مسیر اصلی دوباره دور زد به طرف پایین و در این زمان خانم چادر به سر که کنار من نشسته بود با ترس از راننده پرسید: ببخشید از کدوم مسیر تشریف می برید؟ راننده جوابی نداد و به راه خودش ادامه داد و دوباره افتاد تو مسیر اصلی و راه درست را پیش گرف.
راننده انگار آشفتگی ِ تمام بشر را با خودش حمل می کرد، انگار که خیلی قبل تر از این مسخ شده بود.
پس از چند دقیقه که در مسیر صحیح حرکت کرد، دست کرد تو داشبورد ماشین و یک نوار برداشت. نوار را درون ضبط ماشین هُل داد. صدا بلند بود:
"آموزش نوحه خوانی"
"جلسه اول"
"بیت اول"
"حسین...".
مهر 1388
برچسبها: داستان خیلی کوتاه